خواهش میکنم فریب دوستی های خیابانی را نخورید!!!


چند لحظه زندگی برای یکدیگر

پرواز را به خاطر بسپر...پرنده مرده است

خیلی وقت ها آرزوی مرگ کرده بود. زمانی که مادرش از دنیا رفت، زمانی که سایه زورگویی زن بابا و برادرها بر سرش سنگینی می کرد، زمانی که شنید پسر همسایه را به کانون اصلاح و تربیت برده اند و امیدهایش بعد از فرار از خانه بر سرش فرو ریخت، زمانی که چشم باز کرد و تمام شرافتش را بر باد رفته دید! به راستی کدامش ارزش مرگ را داشت؟ یکی از یکی ناگوارتر! تازه می فهمد که ماندن در خانه برادرش فقط کمی تحمل و صبر می خواست واگر صبری می کرد اکنون سرش بالا بود و شرمنده وجدان و غرور پایمال شده اش نبود... .سه ماه از حبسش می گذرد و سه ماه دیگر هم باید بماند. دو بار هم قبلاً به زندان آمده، بار اول یک سال و بار دوم 15 ماه در زندان مانده است. هر سه بار جرمش ولگردی و همراه داشتن موادمخدر بوده است. موادی که این بار از او کشف شده، کراک بوده که برای مصرفش خریده بود. آزاده یا فری تیزدست با موهایی پسرانه و یک پیراهن و شلوار ورزشی، اصلاً شباهتی به دخترها ندارد. روی دست ها و گردنش آثار خودزنی های کهنه، دیده می شود. من فرزند آخر خانواده و به قول معروف ته تغاری هستم. شش برادر دارم كه همگی از من بزرگتر هستند. مادرم آرزو داشته خدا یك دختر به او بدهد و این آرزویش بعد از شش پسر تحقق یافت ولی افسوس كه در هفت سالگی او را از دست دادم. بعد از مرگ مادرم، پدر منتظر نماند و دوباره ازدواج كرد. خوب به یاد دارم كه زن بابا چه قدر مرا اذیت می كرد و كتك می خوردم. اجازه نداد به مدرسه بروم و من چند كلاس ابتدایی را از هشت سالگی شروع كردم، چون پدرم هم مرد و برادرانم زن بابا را كه از شوهر اولش دو دختر داشت و با خود به خانه ما آورده بود، بیرون كردند، آنان هم دل خوشی از او نداشتند. بعد من به عنوان خدمتكار خانه، وظیفه خانه داری و پختن غذا و شستن ظرف و لباس سه برادرم را بر عهده داشتم. سه برادرم ازدواج كردند و با زن و بچه هایشان زندگی می كردند ولی هر كدام كه با خانواده به خانه ما می آمدند، مثل مهمان می نشستند و من با دستان كوچكم، عین یك زن چهل ساله باید خدمت می كردم.


 


 
چرا از خانه فرار کردی؟ 
 

من تا چهارده سالگی وضعیت سخت زندگی را تحمل كردم، در این مدت برادرانم خانه كوچك پدری را فروختند و هر كدام سهمی برداشتند. برادر بزرگم سهم مرا برداشت و گفت خرج خورد و خوراكت را می دهم. وقتی هم ازدواج كردی، باید جهیزیه بدهم. 
با این بهانه مرا به خانه اش برد و بعد از آن توسری خور خودش و زن و بچه هایش بودم و زندگیم سخت تر شد. هیچ كدامشان دست به سیاه و سفید نمی زدند و من باید كار می كردم. دیگر بعد از كلاس پنجم برادرانم اجازه ندادند به مدرسه بروم. همیشه فكر می كردم اگر پسر بودم، این همه به من زور نمی گفتند. من هم مثل شش برادرم، سهمی برمی داشتم و دنبال زندگیم می رفتم. وقتی با فرنوش آشنا شدم، گفت می توانم در تهران مثل پسرها زندگی كنم.

 

 
فرنوش کی بود؟ 
 

پسر 16 ساله همسایه مان که گاهی دور از چشم پدر و برادرانم با او صحبت می کردم. می گفت مرا دوست دارد و در کنار هم خوشبخت خواهیم شد، البته من اصلاً به ازدواج فكر نمی كردم، چون از دختر بودنم خیلی ناراحت بودم و از خودم نفرت داشتم. به دروغ گفتم من هم دوستش دارم تا كمك كند به تهران بروم.

 

 
او هم قصد فرار از خانه را داشت؟
 

بله، پدرش معتاد بود. فرنوش هر روز از او كتك می خورد تا با دزدی یا گدایی و یا هر كار دیگری برایش پول و مواد تهیه كند. فرنوش از پدرش متنفر بود. می خواست برای خودش زندگی كند. من هم از توسری خوردن به خاطر یك لقمه نان خسته شده بودم. تحمل توهین های برادرانم را نداشتم. بخصوص برادر بزرگم كه در خانه اش مثل یك نان خور اضافی زندگی می كردم.

 

 
در خانواده شما، معتادی بود؟
 

بله. برادران دوم و سومم معتاد به هروئین بودند. الان خبری از هیچ كدامشان ندارم. شاید آن دو برادرم مرده اند و یا شاید برادران دیگرم هم معتاد شده اند.

 

 
بالاخره فرار کردید؟
 

فرنوش به من گفت اگر با هم فرار کنیم، برادرانت می فهمند و دنبال ما به خانه اقوامم می آیند. بهتر است تو بروی و من یكی دو روز بعد از تو می آیم. 

 

 
بایداین مدت کجا می رفتی؟ 
 

طبق حرف های فرنوش، قرار بود با اتوبوس به تهران بیایم. چند روز با لباس پسرانه در پارك های حوالی میدان آزادی بخوابم و هر روز ساعت 8 شب به ترمینال غرب بروم تا اگر آمد، همدیگر را ببینیم. 

 

 
تو به تهران آمدی؟
 

بله، شناسنامه ام و کمی لباس برداشتم و با پول کمی که فرنوش به من داد بلیت خریدم. بعد همراه یكی از دوستانش، موهای مرا از ته تراشیدند. وقتی لباس پسرانه پوشیدم، فكر كردم به آرزویم رسیده ام. باور نمی كردم این آدم، خود من باشم. اسم فرزاد را انتخاب كردم.
یادم هست كه درست شنبه شب از خانه فرار كردم و با اتوبوس به تهران آمدم. صبح ساعت 4 در تاریك روشن هوا پیاده شدم. چند روزی كه منتظر فرنوش ماندم، خیلی سخت گذشت. مجبور بودم هم به عنوان دختر از خود محافظت كنم و هم به عنوان پسر، به دنیای پسرها وارد شوم. رفتارهایشان را یاد بگیرم، رفتارهای پسرهای فراری از خانه كه دور و اطراف میدان آزادی می دیدم و شاید بعضی از آنان مثل من دختر بودند و نمی دانستم. 

 

 
دلت نمی خواست به شهرستان برگردی؟ 
 

گاهی به سرم می زد كه برگردم ولی با خود می گفتم چه توجیهی برای برادرانم دارم؟ آنان تا آن موقع فهمیده بودند من فرار کرده ام، اگر برمی گشتم، زنده نمی ماندم. 

 

 
از ماندن در تهران، بدون پناه بهتر نبود؟
 

وقتی به زندگی فعلی ام نگاه می کنم، می بینم اگر آن روز می مردم بهتر بود! حداقل خفت و خواری حالا را نداشتم. یك هفته از آمدنم به تهران می گذشت و هر شب به ترمینال غرب می رفتم. از طرفی هم می ترسیدم به عنوان ولگرد دستگیر شوم ولی فرنوش نیامد. با دوستم معصومه در شهرستان تماس گرفتم. با او همسایه بودیم، گفت فرنوش با یكی از دوستانش در حین دزدی دستگیر و او را به كانون اصلاح و تربیت فرستاده اند. احساس كردم آسمان را بر سرم كوبیده اند، تا نزدیكی های صبح راه رفتم. صبح نمی دانم كجا بود ساعت چند بود كه ماشینی جلوی پایم بوق زد! 
آن قدر مستأصل و درمانده بودم كه بی اختیار سوار شدم. راننده مردی حدود چهل ساله بود. ناگفته می دانست كه فراری هستم. گفت كار خوبی برایم دارد و جای خواب هم می دهد. حالا دیگر فرقی نمی كرد چه كاری باشد، ریالی پول نداشتم و در تمام یك هفته با سختی شكمم را سیر كرده بودم تا آمدن فرنوش پول برایم بماند ولی دیگر نه پولی داشتم و نه امیدی به آینده!
آن روز آزاده توسط باند قاچاق موادمخدر شكار شد و وظیفه اش فروش مواد در پارك ها بود: اگر مأموران سر می رسیدند باید مواد را لابلای شمشادها پرت می كردم و با تمام قدرت می دویدم. این طوری راه خلاف های دیگر را هم یاد می گرفتم و بعد خودم هم معتاد شدم.

 

 
كسی متوجه نشد كه تو پسر نیستی؟
 

تا دو ماه كسی نمی دانست ولی یك روز همان مردی كه مرا روز اول به سركار برده بود، گفت رفتار تو مثل دخترهاست. انكار كردم ولی... اتفاقی برایم افتاد كه... .

 

 
چه اتفاقی؟ 
 

شب وقتی همراه شام، یک لیوان دوغ خوردم، به خواب سنگینی رفتم و وقتی فردا صبح بیدار شدم، همه پل های برگشت خراب شده بود! می دانستم كه كار آن آشغال است!

 

 
در آن گروه چند نفر دیگر مثل تو كار می کردند؟ 
 

آدم های مشخصی نداشت. 5 یا 6 نفر همگی همسن و سال من بودند ولی اجازه نداشتیم زیاد با هم صمیمی شویم. وقتی هم فهمیدند من پسر نیستم، كمتر مرا دنبال مواد می فرستادند.

 

 
چرا نخواستی خوب زندگی کنی؟ 
 

چه طور می توانستم خوب زندگی کنم؟ نه کاری بلد بودم، نه خانواده ای داشتم و نه آبرویی! دو بار هم ازدواج موقت کردم و یک بچه دارم که بعد از زندانی شدن دومم، شوهرم او را سر راه گذاشته بود! 

 

 
چرا؟
 

برای این که بچه پاپیچ خلافش می شد! او شب رو خانه ها بود و سرقت می کرد. آزاده بازوهایش را نشان می دهد و می گوید: ببین چه قدر خودزنی کرده ام. اعصابم که خرد می شود، حال خودم را نمی فهمم. اواخر با تیپ پسرانه سراغ موادفروشی می رفتم. اگر از اول پسر بودم همراه برادرانم سر کار می رفتم نه این که بنشینم تا یک نفر که دوستش نداشتم، بیاید و مرا ببرد! وقتی دخترم رویا را از دست دادم خودزنی هایم بیشتر شد. شوهر اولم به من دزدی را یاد داده بود و هنوز به من فرزاد می گفتند. فرزاد تیزدست!
 
 

 
چه صحبت دیگری داری؟ 
 

صحبت خاصی ندارم و فقط از دخترها می خواهم فریب زندگی های رویایی و دوستی های خیابانی را نخورند که عاقبتشان مثل من می شود. کاش از اول فکر فرار به سرم نمی زد و حرف های فرنوش را باور نمی کردم. کاش پدرم معتاد نبود و کاش... . 
حرف های آزاده با آهی تمام می شود. آهی از روی بلاتکلیفی و این که نمی دانست چه از زندگی می خواهد؟ مثل یک دختر زندگی کند یا مثل پسر، لباس پسرانه به او اعتماد به نفس و احساس امنیت می داد!

 

 
برداشت آخر:
 

آزاده 14 سال بیشتر نداشت که به عشق تیپ پسرانه و آزادی و خیلی حرف های قشنگ دیگراز خانه فرار كرد و با پسر همسایه به تهران آمد. قرار نبود بااو ازدواج كند. می خواست كار كند و زندگی خود را بچرخاند و منت نان برادرانش را نكشد ولی در تهران، تنها كاری كه می توانست انجام دهد، تیپ پسرانه بود ولی كار پیدا نمی شد، آن هم برای او كه در توهم بود ونمی دانست دختر است یا پسر؟
زندگی سیاه آزاده بین برزخی از دختر یا پسر بودن رقم خورد. به عنوان دختر، از سوی برادرانش مورد بی مهری قرار می گرفت و به عنوان پسر هم نتوانست گلیمش را از آب بیرون بكشد. دست آخر ازدواج های ناموفقش هم مزید بر علت شد. 
حالا با آن كه تیپ مردانه ای دارد ولی نه دنیای زنان را دوست دارد، نه دنیای مردان. او به هر دنیایی قدم گذشت، با سختی و بدبختی روبه رو شد. در دنیای مردان قاچاقچی موادمخدر بود و در دنیای زنان فاسد و سارق! فرزند بی گناهش هم زاییده همین بدبختی هاست!
 
منبع:روزنامه حمایت



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 21 / 10 / 1391برچسب:,ساعت 14:20 توسط سجاد آقامحمدی| |


Power By: LoxBlog.Com